امروز دقیقا 38 روزه شدی، 38 روزی که پر از شیرینیها، لحظات شاد و دوست داشتنی بود، هرلحظه که کنارت بودیم انگار تو امید زندگی ما بودی و به ما نیرو می بخشیدی، با در کنار تو بودن زمان متوقف می شد و ما رو به دنیایی می برد که نه ماه انتظار اون رو کشیده بودیم. بعد کلی اتفاقات گوناگون بالاخره شناسنامتو گرفتیم. وقتی که جای نام پدر، اسمم رو دیدم مثل این بود که کل دنیا رو به من داده بودن. قندون بود که تو دلم آب می شد. دیروز برای اولین بار بردیمت فرحزاد، مامانت یک دیزی تپل زد تو رگ. تو هم که اونجا بهت خیلی داشت خوش می گذشت یک شیر تپل مپل خوردی، بعد پف کردی، بعدشم مست شدی، خوابت برد. اینم عکسات: اینم عکس آنیسا خانم وقتی پف کرده و تو...